دوباره شروع شد....
قصه ی یه غربت دیگه. دوباره حسش میکنم. دوباره میخواد منو توی خودش غرق کنه. نه، این دفعه با دفعه های قبل خیلی فرق داره . این دفعه دیگه هیشکی نیست که به دادم برسه. دیگه هیچ کس نیست که دل نگرون سرنوشتم باشه . دیگه هیچ کس نیست که سرم و بذارم روی شونه هاشو هق هق گریه هامو هدیه ی مهربونیش کنم. این دنیای خاکستری هیچ وقت با ما راه نیومد.
انگار توی قسمت من نوشتند تا زنده ای باید بکشی. دیگه این روزا نه از اون شهر و دیار بچگیم خبریه نه اون رفیقای با صفا. سرنوشتم قلم خورد توی غربت و همه شدند غریبه. به هرکی دست دوستی دراز میکنم انگار یه کاسه زهر توی دستم میذاره. یادمه روز آخری که با رفیقهام داشتیم قدم میزدیم. وقتی هر کی داشت میرفت دنبال سرنوشتش همه فکر میکردند من بهترین سرنوشت و میونشون دارم. اما سرنوشت من شد تنهایی و حسرت . الآن یک سال و چهار ماه و پنج روزه که با هیشکی از این همه غربت نگفتم. همه ی دلتنگیهام و توی قلبم خاک کردم . گفتم میگذره یادم میره. اما نشد......
خدایا خودت میدونی که خواستم که بگذرم اما نشد. نمیشه. تو ما آدمهارو واسه تنهایی نساختی. تنهایی فقط مخصوص توهه. از این همه غربت خسته شدم. توی این دنیایی که همه به فکر خودشونند. چطوری میشه محبت کرد. چطور میشه با این آدم ها حرف زد. بهم بگو چیکار کنم. نمیتونم تحمل کنم. من روزای بچگی رو میخوام . من اون دوست ها رو میخوام . من اون خنده هارو میخوام . من شهرمو میخوااااااااااااااااااااااااام.