دلم را سپردم به بنگاه دنیا
وهی آگهی دادم اینجا و آنجا
وهرروز....
برای دلم مشتری آمد و رفت
وهی این وآن...
سر سری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعأ
اتاق دلم را تماشا نکرد!
دلم قفل بود!!!
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق پر از درد و آه است؟
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است!!!!
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است؟؟
وآن دیگری گفت:
که انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است.!!
ورفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آنوقت گفتم:
خدایا توقلب مرا میخری؟؟
وفردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
ودر را به روی همه
پشت خود بست
ومن روی آن در نوشتم:
« ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم.»
از این پس به جز او
کسی را نداریم.....