یه جورایی دفعه قبلی که شعرم و نوشتم بهم مزه داد این دفعه دوباره شعرمو نوشتم ببخشید که مجبورید تحملش کنید:
به حرمت ستاره بذار چشات بباره
به حرمت آسمون توی نگاهم بمون
بذار که این لحظه ها هر جوری میخواند برند
تو مثل رنگین کمون همیشه زیبا بمون
به حرمت شقایق واسم بساز یه قایق
به حرمت قاصدک عشق منو بکن هک
روزای این زمونه مثل تگرگ میمونه
بیا و آفتابی شو مثل دل یه کودک
به حرمت چشمی که تا خود صبح بیداره
نذار بخوابه چشمات تاوقتی ماه بیداره
اینجا شباش آسمون قحطی لالاییه
بخاطر زندگی اشکای ماه جاریه
مثل سهیل بی وفا نمون برای این ماه
تو مثل خورشید بمون که ماه بی اون خالیه
خلاصه که این زمون حرمت عشق و نشکن
بذار بباره چشمات اما دلی و نشکن
سلام امروزمیخوام واسه پست جدید این وبلاگ یکی از شعرهای خودم و که حدود یک سال پیش گفتم و براتون بذارم ، خیلی خوشحال میشم اگه نظرتون و درموردش بگید:
شروع کن از سر خط ، به یاد اون همیشه
به یاد اون که بی اون ، هیچی شروع نمیشه
واسه تو مینویسم میگند که اون بالایی
فاصله ها زیاده ، اما کنار مایی
گفتم نگم کی هستم اما تو که میدونی
تو ته خط عشقی ، آخر مهربونی
این نامه از یه دختر میون این آدمهاست
نه عاشقه نه معشوق تنها ترینش خداست
میخوام بگم که سخته جبران اون حماقت
اما اگر که میشه میخوام دوباره فرصت
معنی این بیتمو فقط خودت میدونی
نه چون خدایی چونکه تو پوست و استخونی
بعد از اینا خدا جون ازت سوالی دارم
چرا آدمها پا رو احساسشون میذارند؟
مگه خودت عشق و توقلبای ما نذاشتی؟
چرا وقت جدایی میگند از ما گذشتی؟
بعضی آدمها راحت بازی میدند دلها رو
آخر سر میشکنند دلهای عاشقارو
خدا چرا اینارو عذابشون نمیدی؟
چرا فنا نمیشند؟ چرا جواب نمیدی؟
شرمنده ام ، دوباره زبون درازی کردم
منو ببخش با حرفام غم هامو خالی کردم
تو اونقدر بزرگ و پاکی و مهربونی
که تو نگاه خاکیم محاله که بمونی
نامه دیگه تموم شد ببخش اگه زیاد بود
حرفهای خاکستریم ببخش اگه فنا بود
آخر نامه میگم: این دختر زمینی؛
هرجاکه باشه میگه : همیشه نازنینی...