نمیدونم چرا هر وقت دلم میشکنه بارون میاد. اما اگه این بارون قشنگ این دوسه روز نبود و من زیر اون با خدای عاشق خلوت نمیکردم دیگه نفسی نداشتم که باهاش زندگی کنم. زیر بارون خدا داشتم درد و دل میکردم یه جورایی گلایه یه دفعه روبروم یکی از هم خونه ای هام و دیدم که جلوم وایساده و زل زده به چشمام. از دردام هیچی واسش نگفتم اما لحظه ای که سرم و گذاشت روی شونه هاش به یاد تمام این روزایی که آروم و قرارو ازم گرفته بودند گریه کردم. واسه آروم کردنم یه دفترچه بهم داد . نوشته های فوق العاده ای توش بود. برای من این نوشته ها فوق العاده است. نمیدونم نویسنده ی این نوشته ها کیند اما تونست کمی آرومم کنه. چند تا پست از این نوشته ها میذارم. امیدوارم خوشتون بیاد:
لحظه ها ورق خوردند
یک صفحه از عمر گذشت
با صفحه ی بعدی
فصل جدیدی باید آغاز شود.
مداد نوشت:
« دلت را بشکن
خدا تورا میشنود.»
دیشب خیلی دلم گرفت، اما ... خوب دیگه عادت کردم مجبورم محکم باشم چون به خدای عاشق قول دادم. واسه خدای عاشقم این شعرو گفتم، حتما نظر بدید:
دلم گرفته اما ، هنوز تویی پناهم تو ویرونه ی دنیا مرحم اشک و آهم
دلم گرفته اما، جز تو کسی نمیخوام یه لحظه این دنیا رو بدون تو نمیخوام
دلم گرفته اما، غریبی هم بدک نیست ذکر خدای عاشق جدای از کمک نیست
دلم گرفته اما ، پیش تو نازنینم با این همه گناهم هنوز عاشق ترینم
دلم گرفته اما ،نمیخوام این دنیا رو تو این زمین خاکی همه قشنگی هارو
دلم گرفته اما ،... شاید اینم قسمته تو سرنوشت واسه من همش غم و حسرته
دلم گرفته اما، میخوام واست بخونم میدونم که میدونی تنها تویی بهونم
به به سلام، چه خبرا؟ عید خوش گذشت بهتون؟ جای من سبز مگه نه؟ عید من که امسال با همیشه فرق داشت. تا قبل از روز سیزده که همش غم و غصه داشتم. جوری که غروب روز دوازدهم به قول عروسمون« علناً» از خدا درخواست مرگ کردم . اما روز سیزده زهرا شب سیزدهم با اصرار زهرا عروس کوچیکمون که تا قبل از ازدواج صمیمی ترین کسم بود رفتم بندر عباس پیش داداشم که اونم تا قبل از ازدواجش صمیمیترین عضو خانواده واسه من بود. میدونید بعد از ازدواج داداشیم با زهرا که عامل اصلیش خودم بودم. دو تا عزیزترین آدمای زندگیم و از دست دادم. یه جورایی آخرین کسایی بودند که بهشون تکیه زده بودم. اما بعد از عقدشون....... به هرحال رفتند سراغ خونه زندگیشون دیگه. هر کاری هم که کردم نتونستم نه جای زهرا نه علی رو با وجود کسی پر کنم. به هرحال میتونم بگم که عید من از روز 14 فروردین شروع شد و من یکی از شیرین ترین شب های تولدم یعنی شب 15 فروردین و کنار دریا (جایی که بهم انرژی و آرامش میده) گذروندم . اون شب واقعا قشنگ بود چون غیر از تمام هدیه هایی که گیرم اومد دو تا هدیه با ارزش دیگه ( داداش علی و زهرا) نصیبم شد. من دوباره داداشم و زهرا روبه دست آوردم حتی شده واسه ی یه روز. موبایلم مدام زنگ میخورد یا زنگ بود یا اس ام اس خیلی ها بهم تبریک گفتند . اما کسی که فکر میکردم بعد از این همه مدت دیگه با هم دوستیم فراموشم کرد. میدونید شاید خود خواهی باشه اما به نظر من وقتی روز تولد کسی واست مهم نباشه یعنی خودش هم مهم نیست . اشکال نداره من قول دادم که قوی باشم و اعتماد به نفس داشته باشم. ایام عید من هم روز شونزدهم تموم شد. کلش دو روز بیشتر نبود اما خیلی خیلی واسم ارزش داشت. خدا بازم منو نجات داد.
چندین روز بود که میخواستم فکر کنم اما به خودم اجازه نمیدادم. اما امروز این جرات و پیدا کردم و فکر کردم. میدونید سال پیش با تمام سالهای زندگیم فرق داشت. سخت ترین سالهای عمرم بود. من خیلی آدم حساسی هستم یعنی بودم اما تا قبل از اینکه وارد این شهر بشم نشکستم یا اگه شکستم زود مرحم به زخمم میذاشتند. آخه اونجا کسایی وداشتم که مثل یه دوست ( نه اونا از دوست هم بیشتر بودند) مثل یه فرشته هوامو داشتند همیشه به دادم میرسیدند. همیشه یه تکیه گاه محکم و امن داشتم. اما اینجا که اومدم بخصوص از وقتی دانشگاه میرم آدمایی پیدا شدند که شکستنم. من خودم و گم کرده بودم به خودم هیچ اعتمادی نداشتم . هرکی بهم میگفت که من کاری و نمیتونم انجام بدم قبول میکردم. هرکی میگفت من نمیفهمم قبول میکردم. هر کی بهم میگفت حواس پرتم قبول میکردم. هر کی میگفت اشتباه میکنم قبول میکردم. بخاطر صداقتم سرزنش میشدم. بخاطراونا شدم یه دروغگو( چیزی که ازش متنفر بودم.). واسه همین شده بودم یه آدم دست و پا چلفتی روزی نبود که اشتباه نکنم. دروغ گفتن دیگه داشت واسم میشد یه عادت. تا اینکه یه شب یه تهمت بزرگ بهم زدند. فکر میکردم یه آدم خائنم. یه آدم پست. یه بی وجود. مثل همیشه حرفاشون و قبول کردم. گفتم اشتباه کردم. همه جوره معذرت خواهی کردم. میدونید من خیلی احمقم. دلم میخواد همه از دستم راضی باشند به هر قیمتی که شده. همه جوره خودم و کوچیک کردم که اونا منو بخاطر کاری که نکردم ببخشند . نه اینکه کاری نکرده باشم . میدونید مشکل اون کار یکه من کرده بودم نبود مشکل فکری بود که درمورد اون کار درمورد من میکردند. با دروغ کلی منت سرم اومد جالب این بود که با وجود اینکه اون لحظه میدونستم که طرفم داره دروغ میگه همون موقع قبول کردم. آخه نمیتونستم بهش بفهمونم که من میدونم دروغ میگه آخه قول داده بودم. خلاصه ازاون به بعد به چشمشون شدم یه آدم پست که .... از همون موقع شد که کابوس های لعنتی هم شروع شدند. من خودم و گم کردم. دیگه خودم نبودم. از خودم میترسیدم. تا اینکه یه نفر پیدا شد که واسش ماجرا رو گفتم. آخه بد جوری قبولش داشتم. در ضمن دیگه تحمل این روزارو نداشتم. راستش فکر میکردم به همین زودی ها میمیرم اما متاسفانه نشد . گفتم حالا که باید زنده بمونم بهتره زندگی کنم. تازه فهمیدم که اشتباه من صداقت و روراستیم بود واینکه همه حرفی رو باور میکردم. همیشه یه تکیه گاه داشتم و حالا که تکیه گاهم و از دست داده بودم میخواستم یه تکیه گاه جدید پیدا کنم ولی نمیدونستم که دیوارای این شهر همشون سستند. فکر نمیکردم میشه به خودم و خدای بالای سرم تکیه کنم. اما اون بزرگ بهم فهموند. حالا مجبورم اون همه پل خرابه رو برگردم و درست کنم. اما فقط به کمک خدا و خودم. خیلی کار واسه جبران دارم. اما خیلی خسته ام. خیلی... واسم دعا کنید. میدونید من به دعای دیگرون خیلی اعتقاد دارم. پس واسم دعا کنید.