بازم پاییز اومد... . همیشه پاییز که میاد یه غم عجیبی مهمون دلم میشه. پاییز همیشه واسه من فصل اعدام بغض ها بود و آبستن احساسها....بیشتر شعرهام زاییده ی پاییزند. فصل پاییز که میشه بیشتر از همیشه غم غربت آزارم میده. نمیدونم ... شاید امسال دیگه این اتفاق نیافته. اما از حق نمیشه گذشت پاییز واقعا بین چهار فصل پادشاهی میکنه. یکی دیگه از معجزه های خدا خودش و بهمون نشون میده.وقتی تو دنیای تنهاییت قدم میزنی انگار زمین و زمان داره باهات حرف میزنه خدا که دیگه جای خود داره.بخصوص لحظه های عاشقونه ی بارون پاییزی. هر چند هر پاییز که میاد یه غربت جدید سراغمو میگیره. هرچند هر پاییز یکی از بهونه های زندگیم ازم دور میشند.هر چند هر پاییز که میاد دوباره تنها میشم. هر چند عبور پاییز واسه من غروب لبخند بود . اما بخاطر بارونش ، بخاطر رنگین کمون برگاش ، بخاطر اینکه پاییز منو با خدام تنها میذاره، بخاطر اینکه پاییز دوست و دشمنم رو بهم نشون میده، بخاطر تمام تجربه هایی که بهم داد.......... با هزار امید عاشقشم.
تا حالا به عشق های امروزی فکر کردید؟
یا یکی عاشقه کسی میشه که اون طرف عاشقش نیست. یا عاشق میشند بعد پشیمون میشند. یا از عشق خسته میشند. یا عاشق میشند ولی اصلا به وصال فکر نمیکنند. یا فقط صحبتهای عاشقانه میزنند ولی از عشق متنفرند. ...... تا حالا فکر کردید چند تا قصه ی عشق شنیدید که آخرش به وصال ختم میشه؟؟ راستش و بخواید چند وقته به عشق های زمینی شک دارم. احساس میکنم عشقی روی زمین وجود نداره.نمیدونم شایدم واسه اینه که هیچ وقت عاشق نشدم. عشق هم دیگه شده جزو قصه های مادر بزرگ.........
گوستاویونگ (روانشناس سویسی): امروزه انسان میتواند زندگی جسمانی، روانی و اخلاقی سالمی داشته باشد . هرچه
بیشتر از خداوند دور میشویم، قلبهایمان سرگردانتر و بی قرار تر خواهد بود.
سلام دیروز مامان بزرگم اینا ازخونه ی قدیمیشون که جوونیشون و اونجا به پیری رسوندند اسباب کشی کردند. ما نوه ها به قول خودمون در جستجوی عتیقه بودیم. کم هم پیدا نکردیم. من به کتاب پیدا کردم به نام:آفتو جِنگِ شیراز . سروده احد ده بزرگی . شعرهاش به لهجه ی محلی خیلی قدیم شیرازی. یه شعرش و انتخاب کردم امیدوارم خوشتون بیاد:
دیگه از دوری تو قدُم هِلاله میدونی
زندگیم پُرتُو پُر رنجُ ملالِه، میدونی
رولُوُم ، عین بانجون لاسیده گُل سُخنم
دلُم از غُصه مث ذرت بلالِه ، میدونی
به خدا، مثل انارِ سیدونی خونهِ دِلُم
رنگ شکلُم عینهو رَنگِ پوشالهِ ، میدونی
ئی چی یوُی که هِی میان پُشت سُرُم بهت میگن
به جون گیست قسم خِشتِ ، ریچالهِ ، میدونی
اوکه ما بینِ من وتو آتیش اِنداخت و گُوروخت
روز مَشَر، صورتش مثلِ ذغاله ، میدونی
راستی از اوُشو، تو حالو افتیدهِ تو رَختِخُو
همه ش از دردِ سرُ و کمر مینالِه ، میدونی
مَش احد، میگفت او که رفت چُغلیت کِرد بِه آقات:
دختر وَر پریدی مَشتی جلاله، میدونی